با اینکه هوا کمی سرد است، پنجره را باز میکنم و به سقف آسمان که چند ستاره از دور در آن سوسو میزنند نگاه میکنم. آرام میگویم: خدایا، کمکم کن اول بشوم. خدایا، تو که میدانی من همهی کتابها و جزوههایم را خواندهام.
همینطور که فکرهایم تا عمق آسمان پیش میروند، ناگهان یک تکه ابر بزرگ روی آسمان پهن میشود. دیگر نه ماه پیداست، نه همان چند ستاره. فکر اینکه فردا دوباره نوک مدادهایم بشکنند یا خودکارهایم ننویسند دستهایم را سرد میکند.
با خودم میگویم بروم کیف لوازم تحریر کوچکم را وارسی کنم و خودکارها و مدادهایم را امتحان کنم. همهچیز مرتب است: چند تا مداد، چند خودکار.
خودکارها را روی برگه، امتحان میکنم. فکر میکنم بهتر است دوباره همهی کتاب ها را دور کنم. باد سرد پردهی اتاق را مانند پرچمی تکانتکان میدهد.
برمیخیزم و پنجرهی اتاق را میبندم. دلم شور میزند. اگر در مسابقات علمی مدرسه جزو برگزیدهها نباشم، در مسابقات ناحیه و استان هم....
در همین لحظه، مادر مانند فرشتهای مهربان با آن لبخند آرامشبخشش داخل اتاق میآید. اصرار دارد حالا که شام نخوردهام دستکم چند تکه میوه بخورم و زود بخوابم تا برای روز بعد سرحال و پرانرژی باشم.
میگویم: خوابم نمیآید. دستی روی سرم میکشد و پیشدستی میوه را روی میز میگذارد. میگوید: «عزیزم، وقتی کتابها را خوب خواندهای، برای چه بیخودی دلواپسی؟
نمیشود که تا صبح بیدار باشی و همهی کتابها را مرور کنی! شب مسابقات، استرس ممنوع! حالا پاشو خلاصههای کوچکی را که برداشتهای نگاهی بینداز، بعد هم استراحت کن!»
چه پیشنهاد خوبی! از لابهلای کتابها و دفترها ۱۰ برگ خلاصهبرداری از نکتههای مهم کتابها را برداشتم و پس از یک ساعت، سه نفس عمیق کشیدم. گفتم: «خدایا، مرا فراموش نکن!»